محل تبلیغات شما
اوایل همه چی خوب پیش میرفت،خانواده دائی و ما شده بودیم یه خانواده.یا ما طبقه پائین بودیم یا اونا بالا بودن.
بابا مثه قبل میرفت زندان و میومدولی اکثر اوقات مرخصی بود.
مامان بزرگترین حامی دایی در برابر زنش بودهرچند که دائی همیشه مثه یه سرباز فرمانبردار ازش اطاعت میکرد.

پارت هفدهم: اولین تجربه کاری

پارت شانزدهم: اولین تابستون تو شهر جدید

پارت پانزدهم: شروع زندگی تو شهر جدید

دائی ,خانواده ,مثه ,بودیم ,یه ,حامی ,در برابر ,دایی در ,برابر زنش ,زنش بود ,هرچند که

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

پرندههای جالب و خفن