یادمه اون روز من و بابا و مامان تو شهرک،اول صبح با موتور هیوندا چقدر گشتیم.تا اینکه به شرکتی رسیدیم که داداش میلاد معرفی کرده بود،میلاد تو یه مغازه ابزارآلات کار میکرد و تقریبا بیشتر صاحب شرکتها از اون مغازه خرید میکردن.
وقتی وارد شدم یه آقای حدوداً ۵۰_۵۵ ساله رو دیدم که بابا باهاش حرف زد و شرایط کار رو پرسید.
یه ,مغازه ,رو ,تو ,کار ,اون ,آقای حدوداً ,یه آقای ,شدم یه ,حدوداً ۵۰ ,۵۰ ۵۵
درباره این سایت