محل تبلیغات شما



یادمه اون روز من و بابا و مامان تو شهرک،اول صبح با موتور هیوندا چقدر گشتیم.تا اینکه به شرکتی رسیدیم که داداش میلاد معرفی کرده بود،میلاد تو یه مغازه ابزارآلات کار میکرد  و تقریبا بیشتر صاحب شرکتها از اون مغازه خرید میکردن.

وقتی وارد شدم یه آقای حدوداً ۵۰_۵۵ ساله رو دیدم که بابا باهاش حرف زد و شرایط کار رو پرسید. 


بابا به عنوان راننده ماشین سنگین(خاور) واسه آقای الف کار میکرد.

چیزی نگذشت که اثاثمون رو جا انداختیم.و میلاد به عنوان یک‌کارگر ساده در یک فرشگاه ابزار آلات در شهرک صنعتی شروع به کار کرد.برادر بزرگترمون  هم برای انجام وظیفه خدمت ضمن پایان دوره مرخصی به شهرمون برگشت.اون ایام من و مامان و رامین روز های گرم تابستان رو سپری میکردیم.خونه ای که درش ساکن بودیم ، دورتر از سایر خونه های روستا بود.روزهای زیادی بود که تو تنهایی حوصلمون سر میرفت.هیچ جایی نداشتیم که بریم.تمام سرگرمی ما همون تلویزیون 14 اینچ قرمز بود


خلاصه آنچه گذشت: 

همه این اتفاقا طی ۶ سال سپری شد رفتنمون به شمال واسه کار.۶ماهی که اومدیم زاهدان و خونه این و اون بودیم.زندان رفتن بابا.ترک‌تحصیل منبرگشتنمون به زاهدانو تصمیم برای رفتن به تهران.


قبل از اینکه مشکلات بین ما و دایی بزرگ‌بشه،با هم چندتا مراسم عروسی رفتیم.
دخترعمومهمونی که قبلاً‌‌ رفته بودیم خواستگاریش با پسر عموم ازدواج کرد.
یکی دیگه از دختر عموهام هم مراسم عروسیش نزدیک بود.


اوایل همه چی خوب پیش میرفت،خانواده دائی و ما شده بودیم یه خانواده.یا ما طبقه پائین بودیم یا اونا بالا بودن.
بابا مثه قبل میرفت زندان و میومدولی اکثر اوقات مرخصی بود.
مامان بزرگترین حامی دایی در برابر زنش بودهرچند که دائی همیشه مثه یه سرباز فرمانبردار ازش اطاعت میکرد.


خلاصه ۷ پارت گذشته:
همه اینها طی سه سال اتفاق افتاد،خونمونو بردیم شمال واسه اینکه اوضاع زندگیمون از لحاظ مالی بهتر بشهاما همه چی بدتر شد،۶ ماه تمام رو خونه فک و فامیل گذروندیم.بعد یکسال برگشتیم شهرمون،بابا به جرم حمل قاچاق رفت زندان.داداش بزرگم ترک تحصیل کرد،و با حقوق کم واسمون کار میکرد

.بابا بیمار شد،عمل مفصل ران انجام داد،دایی بزرگترم فوت شد و در همین حین پس از ۱۷ سال خانواده دایی کوچیکترم رابطشون با ما شروع شد.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

یک فنجان عشق گرم